داستان جالب دو دوست شیعه و سنی

ساخت وبلاگ

روزی دو نفر ,یکی شیعه و دیگری سنی , در خانه ای با هم زندگی میکردند
یک روز برادر سنی به سفر رفت .
در راه بود که برادر شیعه زنگ زد به او و گفت : « سریع برگرد خونه که کار بسیااااار واجبی دارم »
سنی گفت : « الان تو راهم نمیشه »

شیعه اصرار کرد و سنی باز قبول نمیکرد .

آخر آنقدر اصرار کرد که سنی قبول کرد برگردد .
وقتی برگشت گفت : « کار مهمت چی بود ؟ »
شیعه گفت : « هیچی , فقط خواستم بگم دوستت دارم و تو دوست منی »
سنی عصبانی شد و گفت : « فلان فلان شده مگه مرض داری این همه راه منو کشوندی که همینو بگی ؟؟؟ مگه آزار داری ؟؟؟؟ »


شیعه گفت : « این همون حرفیست که شما درمورد پیامبر میزنید . میگید پیامبر ایــــــــــــــــــن همه مردم رو معطل کرده , وقتی به غدیر خم می رسه دستور توقف میده , میگه اونایی که جلو افتادن بگین برگردن و صبر میکنیم اونایی که نرسیدن برسن . میگن انقدر هوا گردم بوده که مردم زیر شکم شتر پناه میبردند و عبا روی سرشون مینداختن . تعدادشون ۱۲۰ هزار نفر بوده . آن وقت پیامبر این همه ادم رو معطل کنه بگه علی علیه السلام فقط دوست منه ؟!

منبع : http://razhayesheitanparastan.com/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%AF%D9%88-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%B4%DB%8C%D8%B9%D9%87-%D9%88-%D8%B3%D9%86%DB%8C/

hot page...
ما را در سایت hot page دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekmaledin بازدید : 52 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1396 ساعت: 5:54